تنها قدم می زنم پارک و مسجدو مجتمع ها و همه و همه چیزو همه جا رو زیر پا می ذارم.چقدر پام درد می کنه و خسته ست.اما دیدن فضای به این قشنگی ترغیبم می کنه که بازم بیشتر و بیشتر قدم بزنم.گفتم فضای زیبا.آخ که دلم لک زده واسه یکم قدم زدن توی این هوا با یه دل خوش.حتی ۱ ثانیه همون ۱ ثانیه معروف که خاضرم زندگیمو براش بدم
آره با صبا
راه می رم و با خودم حرف می زنم چقدر خل و ضع شدم.می خندم ..گریه می کنم....بی تفاوت می شم....همش عرض ۱ ثانیه
صدای خنده بچه ها می یاد.گل کوچیک بازی می کنن.سرمو می چرخونم و واسه یه لحظه زندگی رو می بینم.یه عده پیر مرد که گوشه گوشه پارک نشستن و حرف می زنن.بچه هایی که بازی می کنن.دلشون خوشه ها
اونا می خندن..مهم نیست
حرف می زنن ...مهم نیست
مهم نیست...مهم نیست
هیچی دیگه برام مهم نیست
دیگه هیچ صدایی نمی شنوم!انگار گوشام گرفته گرفته ست.فقط صدای ضجه می یاد.صدای گریه می یاد
چقدرم آشناست
این منم
آخه کی دیگه میخوام ببینمش
صبا بخدا دلم واسه دیدنت یه ذره شده
فقط یه بار
مگه گناهم چیه
بابا یه بار
..............!!!
اما من ..اما واسه من...........................!!.....!
منم که دارم از درون گریه می کنم!
نظرات شما عزیزان:
|